سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! من از تو خشنودی به قضایت، برکت مرگِ پس از زندگی، خوشی زندگی پس از مرگ، لذّت نگریستن به رخسارت، شوق دیدار و دیدنت بی تنگنایی زیانبار و یا فتنه ای گمراه کننده را خواستارم . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

قصه بچه بسیجی


هو الحق

این روزها واژه شهید هم هرجایی شده.

عجبا که شهادت شده مُرده بازی!

راستی امروز آمدم تا بگویم که فردا می خواهم چهره ام را نقاشی کنم و به خیابان بروم و بعد با کسی دست به یقه بشویم و من کتک بخورم و بعد روی صورتم خون بپاشم و بشوم شهید. یادم باشد خواهرم را هم ببرم و او را بکنم شهیده!

این روزها نان در شهید شدن است. آن هم در انقلاب رنگی!

حیف شد. یک سال پیش اوج شهادت بازی ها بود. ای کاش زود تر به فکر می افتادم. اگر من هم سال 76 به بعد یاد می گرفتم محاسنم را رنگ کنم و نشان بدهم چه رنجی می برم امروز نان من هم توی روغن بود. امروز اگر کسی می گفت مرگ بر منافق به خودم می گرفتم و امروز اگر کسی شعار می داد تا به خودم بیایم می رفتم و فلانی که مسئولیتی دارد که من رئیسش را هم به ریاست قبول ندارم کتک می زدم. آخ که چه حالی می داد. حیف که دیر به فکر افتادم وگرنه سال 42 می رفتم و در فیضیه سخنرانی می کردم و می گفتم از امروز امام خمینی من هستم. خدا را چه دیدی شاید الان من ره بر بودم. حالا به کدام سویش بماند. مهم این است که سید علی نباشد! با آن راه ولایتی اش!

یادم باشد بروم چشنواره کن با خواهرم و بگویم روسری اش را بردارد و در غرفه لوازم آرایشی عکسی خصوصی بیاندازد که در همه جای دنیا پخش شود! و بعد من و یک عده ضد دین  با هم دسته جمعی عکس بگیریم و ...

یادم باشد به خواهرم بگویم بیاید در خبرگزاری ها بگوید که برادرم حر زمانه است و من احمق باشم. یادم باشد بدهم بابا را شهید کنند تا بلکه بشوم فرزند سردار شهید و هر چه از دهانم در آمد بگویم. یادم باشد بروم در سالن آزادی و به سرم دستمال رنگی ببندم و به خواهرم بگویم عروسک چشمان نامحرمان شو تا کمی خوش باشم. یادم باشد بدهم این مردک دراز و گنده فحش بدهد به رئیس جمهور مملکت و بعد تند و تند از او دعوت کنم در فیلم های سینمایی بازی کند. حالا چه فرقی می کند به رنگ ارغوان باشد یا به رنگ سبز! یادم باشد فیلمی بسازم به نام دموکراسی در روز تاریک! شاید به کام گنجی خوش آید. آخر می دانی, گنجی همان گنج گمشده ایست که ای کاش پیدا نشود. مثل گم کردن یک سطل لجن می ماند قضیه اش. راستی یادم باشد در مصاحبه با بی بی سی منکر امام زمان شوم. ظاهرا اگر چنین کنم من را هم به عروسی دعوت می کنند تا با کله گنده ها شام بخورم و برای گند کشیدن به مملکت  نقشه جغرافیا بکشیم.

راستی یادم باشد به خواهرم بگویم که صورتش را نقاشی کند و برود توی خیابان تا دیگر سر مردم به او گرم شود و من بتوانم کاسه کاسه لجن بخورم!

 



یک بسیجی ::: سه شنبه 89/3/18::: ساعت 12:53 عصر


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 27
کل بازدید :295518
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
یک بسیجی
من یک بسیجی ام. شاید نه یک بسیجی واقعی ولی حداقل اسمش باعث افتخاره من است.
 
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<